آرسامآرسام، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
 آرمیس آرمیس، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
زندگی من و عشقمزندگی من و عشقم، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

آرسام ماهم *** آرمیس نازم

در استانه ی تولد دو سالگیت

  خبر جدید چهارشنبه 22/9/91 به مناسبت تولد ارسام من و بابایی عکس جدید  ارسام رو با تبریک تولدش براش توی صفحه ی اول روزنامه ی خبر جنوب چاپ کردیم   حتما روزنامه فراموشتون نشه. یا با مراجعه به سایت روزنامه خبر جنوب قسمت ارشیو در تاریخ  ۹۱/۹/۲۲ عکس رو با کیفیت مشاهده نمایید ...
24 آذر 1391

نوزده ماهگی

کار هایی که در این ماه انجام می دادی: هر وقت که می خوای بشینی یا بلند شی می گی یا علی .هر وقت که من برات غذا میارم تا بخوری می گی :بشین. .هر چیزی که برای باباییته میاری و می گی باباییه مثل سوییچ ماشین  یا لباسشوو همین طور کفش.وسایل مامان رو هم می گی:مامانیه.صبح که بابا می خواد بره سر کار باید یواشکی بره و گر نه دنبالش گریه می کنی.بابا تا لباس می پوشه می گی بریم در در.صدای در پارکینگ که میادمی دویی در رو باز می کنی و به من اشاره می کنی که بابایی بابایی.خلاصه خیلی بابایی شدی. هر روز باید با بابا بری پارک من برات غذا و اب هم می ذارم تا توی پارک بخوری اخه توی خونه به زور می خوری .از یک تا ده به صورت دست پا شکس...
11 آذر 1391

شانزده ماهگی

  قد٨٤ س    وزن ١١ کیلو و ٢٠٠ گرم کارهایی که در این ماه انجام می دادی :این ماه همزمان شد با عید و چون ما قبل از به دنیا اومدن تو هر سال به کشور های مختلف می رفتیم اما با تولد تو و هزار ماشالله شیطنت هات دیگه نتونستیم اما خوشبختانه امسال خانواده ام قطر بودند و تصمیم گرفتیم به قطر بریم وما برای ارسام پاسپورت گرفتیم درست دو هفته مانده بود به مسافرتمون. من که تا حالا فکر نمی کردم ارسام چیزی رو پاره کنه پاسپورت ها رو روی میز گذاشته بودم و ارسام با خیال راحت سراغشون رفته بود و پاسپورت خودش رو صفحه ای که عکس داشت پاره کرده بود و پاسپورت های ما رو هم گرفته بود که پاره کنه که بابایی رسیده بود .م...
10 آذر 1391

بیست و دو ماهگی

  ارسام پسر شجاع که در یک سال وده ماهگی  مسیر یک کیلو متر را در ارگ کریم خانی به تنهایی شتر سواری کرد. اینجا تو با خاله ندا رفتی تا من به کارهای دانشگاهم برسم وقتی برگشتی تا خاله ندا ازت عکس هایی گرفته که من اولش فکر کردم واقعی نیست اما بعد که خاله از شجاعتت تعریف کرد که تنها سوار شدی و بعد هم به زور پیاده شدی کلی تعجب کردم اخه شتر خیلی بلنده وقتی رفته بودیم قطر اونجا تو یک سال و چها ر ماهت بود .بابات ترسید که سوار شتر بشه اما من و خاله الناز سوار شدیم که خیلی ترسناک بود همش احساس می کردیم داریم می افتیم و وقتی پیاده شدیم تو هم نشستی روی شتر و یک عکس یادگاری گرفتی.و حالا که من این عکس تو رو دیدم به شهامتی که دا...
1 آذر 1391

بیست و یک ماهگی

این ماه چون منتظر نتیجه کارشناسی ارشد بودم و مطمئن بودم که قبول می شم یک دفعه تصمیم گرفتم تا تو رو ازبهترین نعمت خدا شیر مادر محروم کنم  .به همین خاطر دو هفته خونه مادر جون موندم تا حسابی فکرش از ذهنت بیرون بره ا.اما خدارو شکر از اونجا که برا خودت مردی شدی خودت هم دیگه خیلی تمایل نشون ندادی ومن تمام لحظه به فکر پر کردن شکم تو بودم که مبادا یه لحظه خالی شه و به فکر مامان بیفتی این دو هفته حسابی بهت خوش گذشت ومن نذاشتم کوچکترین ناراحتی داشته باشی خوشبختانه شب ها توی تاب می خوابیدی و تکون هم نمی خوردی اما دیگه بعد از چند روز برای این که به تاب عادت نکنی تصمیم گرفتم برات قصه بگم تا بخوابی بعد از اون دیگه الان وقتی خو...
1 آذر 1391
1